هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

برزخ

 از برزخ بدم می آید!

برزخ مثل این اسم هایی است که معلوم نیست که دختر اند یا پسرند..

برزخ مثل پژو آر دی است که معلوم نیست پژو است یا پیکان

برزخ مثل پیتزای قرمه سبزی است

مثل گرگ و میش است ....

خیلی از آدم های این دنیا عاشق برزخ اند!دوست دارند پا در هوا بمانند!دوست دارند بین شنیدن حقیقت یا نشنیدن اش یا رفتن به کوچه علی چپ،اولی انتخابشان نباشد!خیلی از آدم های این دنیا جرات حرف زدن ندارند.توی برزخ نگفتن می مانند!

خیلی ها عاشق فاصله ی بعد از غروب تا طلوع ماه اند!خیلی ها عاشق آن لحظه ی مانده تا طلوع!وقت هایی که نه می گویم که شب است و نه می گویم که روز!

خیلی ها در برزخ خودشان مانده اند!در فاصله ی چهره خونسردشان تا غم یا شادی توی دلشان یا حتی یک فریاد که باید بزنند!

خیلی ها در برزخ مانده اند؛در برزخ جدایی،برزخ رفتن،برزخ ماندن! و برای خود دلیل می آورند،دلیل های کوچک بی مقدار؛او،بچه ها،مهریه،وطن،پدر،مادر،خرج و مخارج... و هزار و یک دلیل دیگر که یعنی خداحافظی با  خواسته ی هم اکنون.

خیلی ها زندگی شان برزخ طور است.برزخ آیفون فایو اس یا فور اس،برزخ اتوبوس یا تاکسی،برزخ بخرم یا نخرم،برزخ بروم یا نروم،برزخ همبرگر یا پیتزا،برزخ سیب زمینی سرخ کرده یا نان سیر(و واضح است که نان سیر)،برزخ این مغازه یا این محله یا این آدم یا این ماشین یا این شغل یا این کفش یا این تی شرت یا این خانه یا .....و از این برزخشان یک تراژدی عظیم و طویل به قدر ادیسه و هومر می سازند و خواهر من استاد این کار است.استاد است تا از خرید یک کالج ساده برای شما که همراهش هستید یک تراژدی بسازد و قانعتان کند که بعد از چهارروز دنبال کالج مورد علاقه اش در سرتاسر مغازه های تهران الان است که بنشیند روی زمین این یکی پاساژ و بزند زیر گریه. و از شما می خواهد تا ناتانائیل وارانه رفتار کنید و از این موقعیت نجاتش دهید! و متنفرم از وقتی که آدم ها، من را وارد قصه ی برزخشان می کنند!می خواهند تا فرشته برزخشان باشی!من حتی دوست ندارم تا خدای برزخ خودم باشم،چه رسد به برزخ بقیه!و این برزخی ها شما را در برزخ کبیر تصمیم گیری قرار می دهند!


من از برزخ بدم می آید ....

به همین سادگی،به همین خوشمزگی!

دیگران کاشتند، ما خوردیم...

مادر جان را نمی فهمم!نمی فهمم که چرا از روز بزرگی مثل 12 بهمن عکسی ندارد

مادر جان را نمی فهمم؛نمی فهمم که چرا آن دوربین را برنداشته تا از خودش کلی سلفی(selfie) بگیرد.....

سلفی خودش با بکگراند جمعیت،سلفی خودش با بکگراند بلیزر امام،سلفی خودش با بکگراند آدم های حاضر توی ساختمان نیمه کاره میدان انقلاب که الان تبلیغات مسخره گاج پوشانده اش !،سلفی خودش با در 50 تومانی که هنوز به در 50 تومانی معروف نبود،سلفی خودش با شادی ملت،سلفی خودش با مینا،سلفی خودش با دست هایی که خودشان را خونی می کنند!سلفی خودش با پرسپکتیو سوسن ها و میخک های چیده شده روی زمین برای امام!

 آخ که چقدر دوست  داشتم آرمان داشتم!آخ که چقدر دوست داشتم که یک نفر بود که وقتی از پله های هواپیما می آمد پایین جیغ بزنم!آخ که چقدر دوست دارم این یک نفر از در خانه اش خارج شود! و به ما بگوید که من برای بازگرداندن عزت به ملت ایران آمده ام!

چقدر که به مادرم حسادت نمی کنم!حسادت می کنم به جراتش!حسادت می کنم به آرمانش!حسادت می کنم به تمام احساس آن روزهایش!حسادت می کنم به همان حجابی که اختیاری بعد 12 بهمن گذاشته!حسادت می کنم به تمام باتوم هایی که خورده!حسادت می کنم به تمام میله هایی که برای فرار ازشان بالا رفته!حسادت می کنم به تمام خون هایی که دیده!حسادت می کنم به همه ی دوستانش که اعدام شده اند!حسادت می کنم به دوره اش!حسادت می کنم که نسل اش ،آدم هایش،اطرافیانش،دوستانش همه برای اینکه امام شان برگردد تلاش می کنند و من فاصله ام فقط چند تا به دست گرفتن تمام اختران  ، اما نمی توانم!اما می ترسم!اما هول برم میدارد!آزادی خواهی لا به لای میله های دانشگاه و فریادهای گاه و بی گاه 16 آذر!

آخ از این نسل بی آرمان!آخ از این نسل بی غیرت!آخ از این نسل بی همت!آخ از من!

اضافات1:دیگران کاشتند ما خوردیم،ما بکاریم دیگران بخورند

اضافات 2:حس خوب دیدن مادر جان اول صبحی وقتی با جناب نوری می خواند:ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود....

عدنان سیگاری


یک چند هفته ای است که اسم پسر رویاهایم را گذاشته ام عدنان(نه این که ماکسیمیلیان را فراموش کرده باشم)؛که جنوبی است و قدش بلند است و موهایش بلوطی اند و چشم هایش آبی و معماری می خواند.هفته پیش دیدمش.توی کافه لورکا !

یعنی اینکه حقیقتا مریم آمده بود دانشگاه و من هم می خواستم که یک جایی مهمانش کنم.اولش گفتم برویم هات داگ خوران .گفت که نه ! حال آشغال خوری ندارد.من هم گفتم باشد.حال یک کافه که بوی سیگار شدید می دهد را دارد؟توی بزرگمهر است کافه اش!و گفت باشد.من هم گفتم میهمان من!

خواستیم تا از جلوی در ولیعصر بیاییم اینور ولیعصر....عدنان و سه تا دوست هایش هم(که یکی شان دختر بود .یکی لاغر بود و یکی دیگر شلوار زرشکی با کفش چرمی قهوه ای پایش بود )داشتند آن وری می رفتند. یعنی آن ها هم آمدند توی بزرگمهر!

تا یک جایی ما پشت سرشان بودیم.اما جلوی کافه از عدنان و دوست هایش افتادیم جلو.عدنان و دوست هایش(حس می کنم اسم این مطلب را باید بگذارم عدنان و دوست هایش) میز اینوری ما نشستند،یک جوری که عدنان در منتها علیه شمالی من بود و پشت مریم بهشان.من آن لحظه برای بار اول عدنان را دیدم.یک نصفه نیمه ریشی داشت.یک بلوز لیمویی و یک پلیور مشکی تامی.دوستش که شلوار قرمز پایش بود،عینک استکانی می زند و آن دوست لاغرش و دختره هم سیگاری نیستند. دو تا املت مخصوص سفارش دادند با دو تا هات چاک لت(به نظرم اینجوری باحال تر است نوشتن اش) و دوتا کوکا و عدنان و عینکی شروع کردند به آتش زدن سیگارهایشان!حس می کنم نیمِ بوی سیگار کافه را عدنان و سیگارش به تنهایی به دوش می کشیدند. :دی.توی کادر جالبی بود.پشت تابلوی سیگار نکشید که انگار در حقیقت تابلوی فعل معکوس است و دعوت می کند که "رفیق بیا و آتشی بزن!" .عدنان در هر حالتی که بخواهید دود می داد بیرون.مثل کشتی بخار،مثل این عاشق های دل شکسته،مثل این حاجی های بازاری که بعد از پنج بعد از ظهر با چایی شان یک پکی می زنند به سیگار،مثل این هایی که می خواهند با سیگار بگویند"رفیق،بدون سیگار ،روشنفکر؟؟؟بزن که فکرت روشن شه"....و یکی از اون خنده های روی اعصاب که آدم های یخ بعد از هر جمله ی به قول خودشان "جُک" تحویلتان می دهند،مثل سیگار کشیدن مرفهین بی درد،مثل سیگار کشیدن خائن ها،مثل سیگار کشیدن بیکارها،مثل سیگارکشیدن چترهای حاضر در پارتی ها،مثل سیگار کشیدن مرد های عوضی..............عدنان مثل همه این ها سیگار کشید و کشید و کشید

آنقدر کشید که عدنان ذهن من خودش را بی خیال شد و از ذهنم رفت بیرون!

گم شده در افکار

یک چیزی می خواهم بگویم،اما نمی دانم چه جوری!حرف هایی هست برای گفتن اما نمی گویم شان!زیاد هستند حرف ها،اما نمی توانم بگویم!پراکنده اند....

گم کرده ام خودم را!لا به لای تست های نزده ریاضی یک و دو!لا به لای جزوه های آلمانی! و کتاب فرانسه ای که چند تا یونیت اش را بیشتر نخواندم!لا به لای تصویب پروژه گم شده ام!

خودم را لا به لای کارهای نصفه و نیمه ام  گم کردم.مثل کتاب هایی که در به هم ریختگی بعد از امتحانات گم می شوند یا جزوه هایی که در بهم ریختگی فرجه نابود می شوم!

فکرم خط ندارد. فکرم شاخه دارد. شاخه های بسیار. بی برگ اما!بی میوه اما!دلم یک سیب یا انار می خواهد روی یکی از این شاخه ها.حتی تک سیب یا تک انار.

می خواهم دانه دانه از شاخه ها بروم بالا!هرس شان کنم تا برگی بدهند.تا میوه ای!

نمی دانم اما از کدام یک از شاخه ها ی این ابر چنار خشک شروع کنم؟

آینده ام را گم کرده ام و نمی دانم که از جانش چه می خواهم!نمی دانم که آخرش چه می شوم!مابین برزخ ماندن و رفتن خودم را گم کردم.

اضافات1:خسته نباشید فیلم تکی بود!نگاهش تک بود!و این که رفته بود یک جایی غیر تهران و حتی دور از شهر و تکنولوژی ،نشان از کاردرستی کارگردانان اش بود!

یک کف مرتب برای تان!"چشم مان سیراب شد"!

اضافات2:کوله ام را پرکنم از یک دست لباس و تبلت و یک مشتی آجیل و نیکون هوچی گَرَم و یک مقداری پول و بپرم وسط جاده!بروم مسافرت!بروم دنیا گردی!بروم آدم بینی.....

شرف المکان بالمکین

1-خدایا خیلی ممنونم که هشتی ام!

این نود و دویی ها نشستند توی پاتوق من تویِ سایت(این دختره که کشی حرف میزنه،رستا،این پسره که موهاش قرمز تره ، اون که عینکی یه و دوستان) و دارن میگن که زد بازی فحش نمی ده! :بزنم تو سر!!!

من خودم زدبازی گوش میدم و طرفدارشم اما اینم میدونم که عین چی فحش میدن!

خوشحالم از این که حداقل تو نسل ما،تو دوره ما،فحش معنای خودش رو داشت.

دارن یه جوری از زد بازی و هیچکس و پیشرو صحبت می کنن انگاری که منتقد موسیقی اند.فرزانه میگه ای کاش دغدغه اینا رو داشتیم!

2-خدایا خودت به من صبری عطا فرما که کلاس هوش را تحمل بفرمایم!

از دست این کش دار حرف زدن استاد و مزخرف بودن چند عدد هویج نُه ای!

3-هفته پیش دعوا کردم.یک دعوای شدید!جای بحث اش هم اینجا نیست...

اما یک ذره از بابا حرصم گرفت که فکر می کند که بعد ملایم کردن دعوا به ما پول بدهد همه چی تمام می شود.

مثل این حاجی بازری ها با فرق این که بابا به غایت زوشن فکر تر،خوش تیپ تر،خوش فکر تر و تحصیلکرده تر است.

4- این دخترِ کشدار حرف زدنی احمق که از کل تهران ،فک کنم ونک به بالا رو بشناسه داره مثه احمقا میگه که من شنیدم تهران پارس جای بدی یه!!!!!!

"شرف المکان بالمکین" و فکر کنم که از امام علی است این جمله!

خدای این نسل رو خودت نجات بده! :دو دستی توی سر!!!!


اضافات1:صدای تق تق کیبورد سایت دارد می رود روی اعصابم!