هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

ینی باور کنم تو مشغول دل کندنت بودی؟

تو مشغول نوشتن ات بودی اما لنز دوربینش روی تو فوکوس بود

تو مشغول خندیدن ات  بودی با من و او هی می آمد از فاصله از ردیف ما عکس می گرفت

من اولش فکر کردم که شاید الوند باشد..بعد دیدم که "او"ست!

یک لحظه از دور قیافه اش را دیدم و حس کردم که دارد از درون نابود می شود

این را مگر می شود خودت ندانی

به "او" گفتم تو مغموم بودی آن روز؟

گفت آره!خیلی!

و من میدانم خیلی مغموم بود

من میدانم وقت گرفتن عکس دست جمعی چقدر ناراحت بود

حتی وقتی افتاد با تو توی یک کادر! دوست داشت جور دیگری با تو توی کادر باشد

تو  مشغول خندیدنت به لنز بودی و او داشت گوشه چپ سبیلش رو می جوید! توی عکس آخری پیداست

ینی باور کنم تو مشغول دل کندنت بودی؟


من از جَنگ های سرد متنفرم... کار آدم های ترسوست!

از جَنگ نرم متنفرم...چون کار آدمهای موزمار است!

جَنگ کنید! گرم جَنگ کنید! با تمام وجودتان جَنگ کنید! 

جَنگ گرم،جَنگ تنوری،جَنگ اسپایسی!