هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

پیری

دارم پیر میشوم!

25 سالگی سن لامصبی است! 

5 سالگی، میترسیدم از دنیا و بزرگترها...علی الخصوص وقتی می پرسیدند که من را چقدر  دوست داری! چه سوال احمقانه ای و چه جواب احمقانه تری: هزار تا! هزار تا چی آخر؟ دانه عدس؟ کتاب؟ نفر شتر؟ عدد ستاره؟ عدد سیاره؟ الکترون، پروتون، نوترون؟ هزار تا بوس؟هزار تا گل؟! 

ده سالگی از دنیا بدم می آمد. از بچه های مدرسه، از مدرسه، از راه مدرسه، از آدم ها، از درس علوم! از زندگی!

وقتی 15 سالم بود، دغدغه های کودکانه ای داشتم، نمره  ریاضی پایان ترم خانم حسینیان یا در اوجش حتی قبول شدن کنکور!

20 سالگی فقط میخواستم آدم خاصی شوم! نفهمیدم که بیست سالگی ام چه شکلی گذشت

و حالا یک هفته است که ربع قرن شده که آمده ام توی این دنیا! و برنامه ای برای 35 سالگی ندارم! احتمالا 32 سالگی میمرم