هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

خب حالا چی کار کنم با عشقم؟

 اول: از همون دفعه اولی که دیدمش، فهمیدم دوستم داره! از همین دفعه اولی هایی که همه سال اولی ها دارن! اما من اونموقع ها تو کف یکی دیگه بودم! یکی که حتی تاریخ اولین باری که بهش سلام کردم رو هم نوشتم تو دفتر خاطراتم!...چه خلی بودم اونموقع 

گفت ببخشید فلان کلاس کجاست؟ گفتم دنبال من بیاید! اون بنده خدا هم دنبال من اومد!

من قلبم دو جور میزنه! یکی برای اونایی که حتی توهما دوستشون دارم! یکی برای اونایی که منو دوس دارن و من به چشم برادری نیگاشون میکنم!

5ساله بنده خدا برام تو همون دسته دومه! 5 ساله سعی کرده سر کلاس ها کنارم بشینه!5 سال عه اگه یه ایل دوست و دختر جلوش باشن ، اول از همه به من سلام کنه!

5 ساله سعی کردم نادیده اش بگیرم!همون برادر کافیه! تازه از آقای فلان و خانم بیسار هم که جلوتر نرفتیم!!!


دوم: از اینجور آدماس که هفته ای یه مرتبه عاشق میشه! بعد الان دو هفته اس عاشق یکیه!:)) میاد زانوی غم به بغل میگیره و میگه " حالا چی کار کنم با عشقم؟"


سوم: اولین ازدواج درون دوره ای 8 ای ها در راه است!!هووووراااااااااا! :لی لی لی لی لی لی


چهارم: با اینکه دیگر توی قلبم نیستی و اینها..اما دارم واکاوی می کنم ببینم چی شد که نشد؟ چی شد که یکی دیگر موزماروارانه آمد جای من؟؟؟

دارم می بینم سال اول ندیدمت؟ همان موقع پای پله های ابوریحان؟ همان لاغر قد بلند موسیاهی که آدم به حسابش نیاوردم؟

راستی چرا توی آن روز سرد من اینقدر واضح تو را نگاه میکردم؟ تو اینقدر واضح مرا؟ چه مرگمان بود؟! من آنموقع تو را نشناختم با اینکه قبلا دیده بودمت و میشناختم..به جا نیاوردن واؤه بهتری است اما! فقط کل انداختم با خودم که زل بزنم توی چشمهای اولین آدمی که بعد کلاس زل می زند! تو  خندیدی و گفتی سلام! من گفتم چه پسر خوبی!





استرس ناتمام

تازه فهمیده ام پانزده ام همین ماه، یعنی هفته دیگر شنبه، یعنی فقط 6 روز دیگر، آخرین مهلت دفاع بنده است!


:احساس خاک بر سری

پیام تمام

بسیار سفر باید

هفته پیش همین موقع ها درگیر کلی خنده بودم، با بچه هایی که نمی شد هیچ وقت به نظرم بخندن! با بچه هایی که به نظرم همیشه داشتن درس میخوندن! با بچه هایی که حالا با یه دید دیگه بهشون نگاه می کنم! با بچه هایی که نشون دادن چقدر میشه خوش سفر بود! با فروغ سجاد و سجاد و محمدرضا و رضا و مسعود و فاطمه و شما و نازنین و زینب و سوگند و زهرا

هفته پیش همین موقع ها فکر میکردیم از روی فنس بپریم یا از زیرش رد شیم؟

هفته پیش همین موقع ها به شوخی شون میخندیدم که داشتن میگفتن پس کویر کو؟

هفته پیش همین موقع ها ، راضی بودم که با اینا پانتومیم بازی می کنم و عضوی از مافیا نیستم! خنده همه جنگولک بازی هایی که تو پانتومیم رو درآوردیم رو برای همه زندگی م میخوام!


شاهکارها اسکای مپ من و داشتن، اسطرلاب شیما رو هم داشتن، زینب هم داشتن... بعد میگفتن صورت فلکی ران مرغ!


:)))


و اینکه فهمیدم که سامان رو نباید سامان یا آقای سامان صدا کنم! باید صداش کنم آقای میم!:)


و اینکه تمام تلاشم رو بکار بردم تا خانم مژده رو دوست داشته باشم! فقط چون دوست دختر محمدرضا است! و چون محمد رضا بهترین پسری است که باهاش دوستم به چشم برادری.. حتی الان هم که ذهنیت خودش را با دست های خودش از بین برده :)) خیلی تلاش کردم توی این یک سال که دوستش داشته باشم! اما خانم مژده را با این اخلاق و این طرز دست دادن نمی توانم دوست داشته باشم....نکته عجیب این بود که فروغ و مژده انگاری دوتا نا آشنا بودند!

و واقعا آدم ها را خیلی خوب توی سفر میتوان شناخت! با همین رفتارهای توی سفرش ، تصمیم گرفتم دیگر دوستش نداشته باشم و بگذارم همان ته ته های ذهنم بماند و هیچ تلاشی نکنم برای دوست داشتن اش

پ.ن1:  ایت ایز عه وری آفیشیال ساین! آی گات ایت دوود!

پ.ن2:برای مادر دوستم که روی تخت بیمارستان است دعا کنید

هشتاد و هشت سی و یک


در تقویم سیاسی کشور، سال ورود من به دانشگاه، سال کنکور، سال سرنوشت، عجیب ترین و پرحادثه ترین سال بعداز انقلاب است. در تقویم دانشجویی، پایانی است بر یک رویا. پایانی است بر یک جنبش! هشتادوهشتی، آخرین نسل بازمانده از دانشجویانی بود که روسا از آنها می­ترسیدند. هشتادوهشتی، آخرین بازمانده نسل طلایی عصیان بود! آخرین بازمانده­ای که به چشم تمام افسانه­هایی را که سال­های بعد بعنوان شنیده تعریف می­کنند دیده ! هشتادوهشتی ، مثل پیرزنی است که خیلی اتفاقی به آشویتس فرستاده نشده، و تمام دنیا گوشند تا داستانش را مو به مو بشنوند. اما اصل داستان، دست آنهایی است که رفته اند توی کوره؛ پیرزن، تنها راوی است؛ پیرزن، تنها شاهد است؛ پیرزن قصر در رفته است از دست روزگار بداندیش و حالا تلافی اجدادش را بر سر روزگار در می­آورد. پیرزن آخرین عصیانگر زمانه خودش است. عصیان تغییر معنا داده، حتی می­خواهند از لغت نامه ها هم کلمه اش را بردارند. جامعه را چه به عصیان!؟ دانشجو را چه به عصیان؟ دانشجو را چه به جویندگی؟ حفظ کنید! بیشتر حفظ کنید....بفهمید!کمتر بفهمید!

سی یک، یک دانشکده است وسط دانشگاه که هیچ در بهینه­ای وجود ندارد که نزدیکتر باشد به دانشکده! سی و یک قلب دانشگاه است! وسطِ وسط! سی و یک آخرین دانشکده آجر بهمنی است! آخرین دانشکده­ای که گویا در دیدرس سرداران سازندگی دانشگاه قرار نگرقته! تنها دانشکده­ای که هیچ برنامه ای برای نوسازی اش وجود ندارد! جایی که با همه ناراحتی ها و خوشی ها و خنده ها و اعصاب خوردی ها و  پروژه های پوروطن اش، با همه آن 14 تا دانشکده دیگر یک تفاوت اساسی دارد! من را دارد :دی