هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

صرفن جهت یک شخص خیلی خاص(1)

"

سیر تبدیل شدن "شما" به "تو"

"آقا" به "نام" کوچکت

در دفتر خاطراتم

"

از تاریخ انقضای این هایکو خیلی وقت است که گذشته

گفتم بنده خدایی شاید ازش  استفاده کنه!

پاییز

با چشم های زرد پاییز

در ایوان خانه

نشسته بود.

ومن به پرندگانی پیر فکر میکردم

که دیگر هیچ کوچی از مرگ،دورشان نخواهد کرد.

به این که تنها چند پله ایم 

در فاصله دو پاگرد

و نبض دستهایم

تیک تاکِ بمبی است

که زمان انفجارش را پنهان کرده اند.

پاییز در ایوان خانه نشسته است

و من

به دست های خاک فکر میکنم 

که حتی اگر تمام جنازه ها را بپوشاند

موهای تو چون گندم زاری 

از لای انگشت هایش 

بیرون میزند


انصراف از دانشگاه

دانشگاه مثل شوهر آدم است و کنکور کَمثل خواستگاری!آن اوایلش قند توی دل آدم آب می شود و وارد فاز به به و چه چه می شود(مخصوصا که مادر دانشگاه های صنعتی کشور باشد و به قول خودمان قلب تپنده جنبش دانشجویی).اما به یکباره، آرام آرام روی وجودتان رژه می رود،اعصابتان را بهم می­ریزد،کمر به نابودی شما می بندد، و در یک عصر اردیبهشتی، وقتی همه پرندگان عالم در حال نغمه خوانی­اند، می فهمید تفاهم ندارید،می فهمید به هم نمی­آیید،می فهمید رویایتان اشتباهی بوده!بزرگترها مثل همیشه به شما می گویند:دعوا نمک زندگی است،تا مشکلات نباشد آدمی پخته نمی شود؛نمی فهمند اما، که سوختن یعنی چه؟کج دار و مریز پیش می روید،سعی می کنید به خاطر بروبچه ها هم که شده،بسازید؛نمی­شود اما!می گویند که مستعدی،بمان،لیسانست را بگیر و گوشَت را پر می­کنند از این حرفها!اما از جهنمی که تویش دست و پا می­زنید بی خبرند!

فرآیند انصراف هم مثل طلاق طولانی است و زجر آور!بعد از کلی دعوا،می­روید توی سایت دانشگاه،آموزش کل،قوانین و فرم ها وفرم های انصراف را چاپ می کنید!مثل این است که پشت کاخ دادگستری دادخواست طلاقتان و شرح زجرهایتان را بدهید به یکی از عریضه نویسان.دادگاه راحت حکم طلاق صادر نمی کند،اینجا هم همینطور است!متقاعد کردن چند تا از اساتید و شنیدن امتناعشان از پشتیبانی کردن شما،نباید که دلسردتان کند!آزادی پشت دروازه همین امضاهاست(مانند راضی کردن طرف مقابل به طلاق دادن)!

مرحله ی آخر،جنگ آخر است با خودتان؛وقتی که همه مدارک را باید تحویل  آموزش دهید،وقتی که باید قبول کنید که دیگر سایت را نبینید،که دیگر از آقا یعقوب چیزی نخرید،که پارک عمران را از لیست پاتوق هایتان حذف کنید ، زمانی که دوستانتان دارند با حرارت از فلان کلاس و بهمان استاد صحبت می کنند،شما مستمع وحده باشید،حس خوب شنیدن مهندس پشت فامیلتان را بی خیال شوید و حسرت نینداختن کلاه را با تمام دوستان دوره تان در جشن فارغ التحصیلی نخورید!مواظب باشید، فریب این کابوس را نخورید مثل من!مرغتان یک پا داشته باشد،محکم بروید مدارک را تحویل آموزش بدهید!مِهرتان حلال ،جانتان آزاد!برگه را  هنوز نداده به مسئول آموزش،قاپ نزنید از دستش.خودتان را آزاد کنید.فیلم را هندی نکنید،بگذارید دراماتیک باقی بماند!

هزاره پس از چشمان تو

پیش از آنکه معشوقه‌ام شوی 

هندیان و پارسیان و چینیان و مصریان 

هر کدام 
تقویم‌هایی داشتند 
برای حسابِ روزها و شبان 

و آنگاه که معشوقه‌ام شدی 
مردمان 
زمان را چنین می‌خوانند: 
هزاره‌ای پیش از چشم‌های تو 
یا 
هزاره‌ای بعد از آن... 

در حوالی 13 آبان

1-باران آمده بود و زمین مدرسه را خیس کرده بود!من نشسته بودم روی نیمکت های فلزی وسط حیات راهنمایی مان!انتهای صف کلاس 3/2 میخورد به نیمکت ها! دستم را توی ژیله قرمز ام کرده بودم که مامان آورده بود(مامان تازه برگشته بود و من سرمست همه کاپشن ها و کیفها و کفش ها و نوشت افزار های نو ام بودم) و داشتم زیر لبم  my heart will go on رو زمزمه میکردم!هانیه آمد و معذرت خواهی کرد؛گفت که فکر میکرده من ماجرای آن پسره مدرسه را کش داده ام!خیلی راحت دوست شدیم و توی بک گراند دوست شدنمان صدای مدیرمان بود که داشته حتما درباره 13 آبان و باید ها و نباید ها صحبت میکرده!یکهو ناظم من را صدا کرد که  بلند شو!من خیلی سریع بلند شدم و نشستم!و آخر صف با شیوا و هانیه و آیدا و مهسا،کرکر خنده راه انداختیم! دوباره داد زد،خانووم  مگه نمی گم که بلند شو و تو صف بایست!شاید به خاطر وجهه رییس شورا بودن بلند شدم و ایستادم!مدیرمان به خاطر ماجرای افطاری و اینکه نمیدانم کی توی دیوار دست شویی چی نوشته بود و تقصیر افتاده بود گردن سوم ها ،ما 50 نفر را با غضب نگاه می کرد.آوردند یک پرچم مقوایی آمریکا را پهن کردند روی زمین و انتظار داشتند که رد شویم!اول ها و دوم ها بی هیچ  حرفی رد شدند!ما اما شروع کردیم به اعتراض!از روی پرچم پریدیم!اولش با شک نمی خواستیم که رد شویم!گفتند برگردید(البته هنوز نوبت من نبود)،دوباره رد شوید!ما اما رد نشدیم!

گفتیم چرا باید پرچم یک ملت را له کنیم؟کی گفته که ما خوب های عالمیم؟گفتیم ما رد نمی شویم!من آن وسط داشتم شعار طراحی میکردم و به طرز احمقانه ای می خواستم داد بزنم که "آزادی اندیشه بی خاتمی نمی شه!"،و حقیقتا نمی دانم چه ربطی داشت! :دی

مدیرمان گفت که سوم ها نمی خواهد بروند سر کلاس!

45 دقیقه برایمان توی سرمای بعد از باران صحبت کرد که مطمئنم یک کلمه اش هم در من تغییر ایجاد نکرد!

بعد از ظهر که رفتم خانه،خیلی با افتخار گفتم که من پرچم آمریکا را له نکردم!من هم مثل پسر افخمی فکر میکردم که همه چیزهای خوب دنیا،جمع شده در سرزمینی آن سوی اقیانوس آرام!

مامان با خیلی شگفتی ازم پرسید که چرا؟

من هیچ وقت مادرم را نمی فهمیدم!وقتی که پرسید چرا؟! شاید چون که من هیچ وقت مثل مادرم زیر موشک نبودم،پشت جبهه نبودم، انقلاب نکردم،از میله های دانشگاه تهران بالا نرفتم،توی کمیته انضباطی متهم نشدم،سفارت تسخیر نکردم!هیچ وقت قدر این آرامش نسبی را نمی دانم!

نمی فهمیدم رابطه بین این چرایش و آن تلاش برای گرفتن سِبَتیکال کلمبیا را؟


2- از صدقه سر حضور موقت در خیابان فلسطین،امروز صبح یکهو دیدم که یکسری بچه مدرسه ای سرود خوان از زیر پنجره ما  رد می شوند،میخواستم بگویم که به جای این چرت و پرت ها،یار دبستانی من بخوانید

دلم برای طفلکی ها می سوخت!دو ساعت باید در بد وضعی بنشینند

سر کوچه معلم های پرورشی شان خیلی ذوق داشتند که مثلا اینها را آورده اند بیعت با آقا! 

:))