هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

یوسف گمگشته!:دی

راستشو بگم،دوست دارم اسم شوهرم ماکسیمیلیان باشه!

بعدم فرانسوی باشه و کلی موهای فرفری داشته باشه!وقتی هم رفتم اینسید با هم آشنا شیم و تو یونسکو کار کنه و مامانش ایتالیایی باشه!

آبی سیر و سبز زیتونی خیلی بهش بیاد و بفهمه که بُلیز مردونه را با دکمه های باز پوشیدن رو تیشرت خیلی اکیه و با این تیپ هم میشه دانشگاه اومد!

دوست دارم عادی صداش کنم مکس،روزای آفتابی صداش کنم ماااکسیییم،وقتی عصبانیم داد بزنم ماکسیمیلیان! :))

یه همچین خل و دیوونه ای ام من!

پ.ن:یوسف گمگشته هنوز اندر خم یک کوچه است،تقاضا داریم تا با استفاده از گوگل مپس وارد کوچه دُیُّم شود!خخخخخخخ

خیریه ها و درد ما!

  1. پیش نوشت:این که مطلب پایین بر بخورد به خیلی ها،اصلا برایم مهم نیست؛من یک جوال دوز اول به خودم میزنم.
    افزایش تعداد چریتی ها و این جشنواره های غذای خیریه ،مسلمانشانه ی خوبی برای اقتصاد یک کشور نیست.برای مثال،افزایش تعداد فست فودها در یک جامعه نشانه افزایش فقر غذایی در یک جامعه و در نتیجه آن فقر آحاد مردم است.از این جشنواره های به اصطلاح خیریه هم نمی توان گذشت.از این جشنواره هایی که ما،یکسری آدم خوشح...ال،می رویم و میخریم و میخوریم به نفع قحطی زدگان،زلزله زدگان،سرطانی ها،بچه های بی سرپرست و بد سرپرست و کودکان کار.
    ما یکسری آدم خوشحال هستیم که به صورت تناوبی و غیر قابل پیش بینی،هر چند وقت یکبار می رویم و با گروه های مختلف می نشینیم و به احمدی نژاد و دولتش و ناتوانی اقتصادی حکومت فحش می دهیم.ما یکسری آدم خوشحال،همدست احمدی نژادیم!احمدی نژاد فقط وارد کرد،ما اما خریدیم؛انواع شلوارها،کفش ها،کیف ها،عطرها،کلاه ها،سس های گوجه،شکلات ها،آبمیوه ها،ماشین ها!
    کمر کارخانه دارانمان خم شد و کمر کارگرانمان شکست.صدای شکست کمر کارگران که آمد،ناسزا بیشتر گفتیم؛همین!گفتیم چه کنیم؟؟خود را پشت نقاب خیریه ها پنهان کردیم.قلاب ماهی گیری را از دست پدران کودکانی که مثلا داریم به آن ها کمک می کنیم گرفتیم و برایشان ساردین های کوچک پرتاب کردیم.آمدیم فیسبوک و کمپین نه به تحریم را لایک کردیم،دوستمان صدایمان زد و رفتیم تا نیو کالکشن منگو را ببینیم.برگشتیم و همه خیریه های ممکن را لایک کردیم!فعالیت های اجتماعی ما آنقدر مجازی شده،که فقط لایک کردن پاسخگویش است.
    این دفعه که رفتید در یکی از این خیریه ها شرکت کنید،قبل از اینکه به دوستتان یک لبخند ژوکوند بزنید و یکی از آن نمی دانم همت عالی ها را بردارید،،یک نگاه بندازید سرتا پایتان را؛حتی گوشی دستتان را،و ببینید که چند تا خانواده را تا حد مرگ پیش برده اید،تنها به خاطر همین کیف پول کوچک لویی ویتانتان!با خودتان رو راست باشید، و خود را پشت مجسمه الهه های سلامتی و ثروت و بخشش و خوشبختی پنهان نکنید!
    پی نوشت:فصل اول و دوم خشونت،نوشته اسلاوی ژیژک را بخوانید حداقل!در توصیف من و شماست بعضی جاهایش!

این آدم های نااجتماعی!

نا اجتماعی ها آدم های رو اعصابی هستند!چند تا ویژگی دارند خیلی توی ذوق:

1-خیلی دوست دارند عاقلانه برخورد کنند!به آدم هایی که خل و چل بازی را می پسندند و حس می کنند که مگر چند بار خل و چلیم،به دیده حقارت نگاه می کنند!

2-نا اجتماعی ها،خیلی احمقانه سرد دست می دهند! اصلا دست نمی دهند!حس می کنند منت میگذارند روی سرتان که دستشان را برای یک برخورد اجتماعی می دهند به شما!

3-نا اجتماعی ها،کارهایشان بر روی اصول است!تیریپ روشنفکری می روند و همه پسرهای اطافشان را جاست فرند می انگارند( اگر وقت شود یکبار درباره استدلال اینکه هیشکی جاست فرند نیست که تو"when harry met sally" بهش اشاره شده اشاره می کنم) و بعلاوه،دختر جماعت را هم فقط به خاطر آن پسره می خواهند و تا چشمشان میخورد به یک پسری فراموشتان می کنند!

4-نا اجتماعی ها خلاق نیستند!یا حداقل خلاقیت خودشان را در روابط نشان نمی دهند!دوست ندارند آب بازی کنند یا از دیدن یک دوست آنقدر خوشحال خودشان را نشان نمی دهند!

5-به نا اجتماعی ها باید گفت دست بده!

6-اصولا لاغرند :دی

7-در این مورد خاص فرزانگانی!! :دی :دی

تبصره:یک خردی هیچ وقت نااجتماعی نیست!

گاهی به قلب من،سر می کشی هنوز!

باور کن،از آن طلوع صبحی که بدون تو شد،هیچ وقت توی این دو سه ماه به اندازه این یک هفته نبود!از آن شب پشت پارکینگ که انگار تمام آدرنالین های وجودم حمله ور شدند طرف قلبم و تو آمدی توی ذهنم تا دیشب که دوباره تو بودی!

نمیدانم چرا تا صحبت یکی دیگر می شود،پسر یکی از این مسئولین یا نزدیکان و آشنایان،من دلم هری میرزد پایین!می دانم که بابا و مامان هیچ وقت توی نظرات من دخالت نمی کنند( و دستشان هم درد نکنه،همیشه پیچانده اند خواستگار جماعت را)؛اما همیشه میترسم،میترسم از خوابی که دیده ام!میترسم از وقتی که همه حس می کنند من خوشبخت ترینِ عالمم که دارم با این پسره ازدواج می کنم!اما آن پسره تو نیستی! من زنگ میزنم به تو!به تو  میگویم من تمام این مدت دوستت داشته ام،تو هم داری آیا؟؟!به تو میگویم به من بگو ازدواج نکنم،من ازدواج نمی کنم! تو ساکتی!تو صمٌ بکم ای!! می گویم چرا حرفی نمیزنی!! گریه می کنم و از سرنوشت محتوم ام میترسم!از سرنوشت بدون تو!من با تور عروسی روی سرم جیغ میزنم!زنگ میزنم مامان،بابا،میگویم من نمیخواهم ازدواج کنم!می گویم دوستش ندارم!میگویم معذرت خواهی کنید ازشان!من نمی توانم!

حتی اگر تو هیچ وقت هم هیچی نگویی!من نمی توانم!توی این یک هفته بهم ثابت شد!

دیشب توی فال حافظ،اسم تو بود!

بوی قهوه لای دنده

شب ها،مخصوصا اگر که بارانی باشد و توی ترافیک امیرآباد گیر کرده باشم(مانند یک آهو)،خودم را برای یک حبس حیاتی آماده می کنم؛حبس بوی قهوه مارینا!بوی ترک،فرانسه تازه پودر شده،کاپوچینوی تازه عمل آمده و گاها ساندویچ هایدا!:))

تا میرسم به مارینا ، سریع شیشه ماشین را پایین میکشم،بو ها را سریع می آورم تو،شیشه را بالا می دهم!بوها را جا میدهم مابین دنده و فرمان و داشبورد؛مابین شیشه عقب و جلو!بو ها تا وقتی من بپیچم توی یکم و از یکم توی صالحی و صالحی توی دوم،بو ها هنوز  هستند!

فردا یا پس فردا که بروم سوار ماشین شوم،ته مانده ی فرانسه هنوز مانده است و صدای شانجو و فالش که همیشه می گوید،سفری در راه است و راهی باز شده و میروی بالاتر،بالاتر،بالاتر.....