هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

برای یک دوست

لطفا عکس خودت و پ. را نگذار توی اینستا! عکس نیمرخ سیاه سفید روبه تهرانتان را 

لطفا زیر پرواز میلان هم ننویس که چی شد که تو رفتی و اینا!نگو چی شد که این شد! من خیلی راحت تر میتوانم بگویم چی شد که این شد!

فاصله طبقاتی بود!

تو باور نکن! خودت را توی کوچه علی چپ درگیر کن!ولی باور کن قضیه از وقتی شروع شد که رسما از اکباتان آمدید الهیه!

فاصله طبقاتی تان خیلی خیلی زیاد بود دیگر!

قضیه از وقتی شروع شد که تو عوض شدی!

از وقتی که عکس فیسبوکت را با روسری پشت گوش راست گذاشتی، از همان شب قدر افطاری مدرسه که من دهنم باز ماند از لباست! یک مانتوی کوتاه تنگ سفید  شال رنگ رنگی و کوله رنگ رنگی و موهای تا کجا بیرون!از همان تابستانی که آمدید الهیه! من همانجا حس کردم تغییر کردی! ببخشید اما حس کردم زمین به تو هویت داده! هویت خودت را گرفته و شده ای این میم ای که اصلن شبیه قبلی نیست!

میروی به افغانی ها درس میدهی به نظرم تا فقط خودت را پشت یک نقاب پنهان کنی، یا عذاب وجدانت را آرام کنی!

تو که دبیرستان به ما میگفتی نباید دین را از روی حکومت دید، حالا چی شد که یکهو اینطوری شدی؟دین را از روی حکومت دیدی حس می کنم!

من نمیدانم بین شما دوتا چی گذشته؟! من نمیدانم چرا بهم زدی!؟ ولی تو که الان اینقد ناراجتی، چرا میگفتی برایم تبدیل شده به یک آدم عادی؟!

اما میدانم آنقدر که بورژوازی ات گاهی میزند توی ذوق آدم، حق داری که آخر با پ به مشکل بربخوری! تا یک جایی می شود بعضی چیزها را تحمل کرد!