هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

عدنان سیگاری


یک چند هفته ای است که اسم پسر رویاهایم را گذاشته ام عدنان(نه این که ماکسیمیلیان را فراموش کرده باشم)؛که جنوبی است و قدش بلند است و موهایش بلوطی اند و چشم هایش آبی و معماری می خواند.هفته پیش دیدمش.توی کافه لورکا !

یعنی اینکه حقیقتا مریم آمده بود دانشگاه و من هم می خواستم که یک جایی مهمانش کنم.اولش گفتم برویم هات داگ خوران .گفت که نه ! حال آشغال خوری ندارد.من هم گفتم باشد.حال یک کافه که بوی سیگار شدید می دهد را دارد؟توی بزرگمهر است کافه اش!و گفت باشد.من هم گفتم میهمان من!

خواستیم تا از جلوی در ولیعصر بیاییم اینور ولیعصر....عدنان و سه تا دوست هایش هم(که یکی شان دختر بود .یکی لاغر بود و یکی دیگر شلوار زرشکی با کفش چرمی قهوه ای پایش بود )داشتند آن وری می رفتند. یعنی آن ها هم آمدند توی بزرگمهر!

تا یک جایی ما پشت سرشان بودیم.اما جلوی کافه از عدنان و دوست هایش افتادیم جلو.عدنان و دوست هایش(حس می کنم اسم این مطلب را باید بگذارم عدنان و دوست هایش) میز اینوری ما نشستند،یک جوری که عدنان در منتها علیه شمالی من بود و پشت مریم بهشان.من آن لحظه برای بار اول عدنان را دیدم.یک نصفه نیمه ریشی داشت.یک بلوز لیمویی و یک پلیور مشکی تامی.دوستش که شلوار قرمز پایش بود،عینک استکانی می زند و آن دوست لاغرش و دختره هم سیگاری نیستند. دو تا املت مخصوص سفارش دادند با دو تا هات چاک لت(به نظرم اینجوری باحال تر است نوشتن اش) و دوتا کوکا و عدنان و عینکی شروع کردند به آتش زدن سیگارهایشان!حس می کنم نیمِ بوی سیگار کافه را عدنان و سیگارش به تنهایی به دوش می کشیدند. :دی.توی کادر جالبی بود.پشت تابلوی سیگار نکشید که انگار در حقیقت تابلوی فعل معکوس است و دعوت می کند که "رفیق بیا و آتشی بزن!" .عدنان در هر حالتی که بخواهید دود می داد بیرون.مثل کشتی بخار،مثل این عاشق های دل شکسته،مثل این حاجی های بازاری که بعد از پنج بعد از ظهر با چایی شان یک پکی می زنند به سیگار،مثل این هایی که می خواهند با سیگار بگویند"رفیق،بدون سیگار ،روشنفکر؟؟؟بزن که فکرت روشن شه"....و یکی از اون خنده های روی اعصاب که آدم های یخ بعد از هر جمله ی به قول خودشان "جُک" تحویلتان می دهند،مثل سیگار کشیدن مرفهین بی درد،مثل سیگار کشیدن خائن ها،مثل سیگار کشیدن بیکارها،مثل سیگارکشیدن چترهای حاضر در پارتی ها،مثل سیگار کشیدن مرد های عوضی..............عدنان مثل همه این ها سیگار کشید و کشید و کشید

آنقدر کشید که عدنان ذهن من خودش را بی خیال شد و از ذهنم رفت بیرون!

نظرات 2 + ارسال نظر
سما دوشنبه 14 بهمن 1392 ساعت 17:12

گووود استودی دیر..
اگ یکم ویرایشش کنی و ب سر و روش برسی..بدی چاپ شه :)

محمد شنبه 12 بهمن 1392 ساعت 13:39 http://931127.blogfa.com/

سلام سلام
خوبی؟؟؟[لبخند][لبخند][لبخند]
بدو ...بدو تا دیر نشده...
میدونی چند روز دیگه تولد نفسمه
دارم واسش تبریک جمع میکنم[گل][گل][گل]
منتظرما...دیر نکنی[گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد