هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

در حوالی 13 آبان

1-باران آمده بود و زمین مدرسه را خیس کرده بود!من نشسته بودم روی نیمکت های فلزی وسط حیات راهنمایی مان!انتهای صف کلاس 3/2 میخورد به نیمکت ها! دستم را توی ژیله قرمز ام کرده بودم که مامان آورده بود(مامان تازه برگشته بود و من سرمست همه کاپشن ها و کیفها و کفش ها و نوشت افزار های نو ام بودم) و داشتم زیر لبم  my heart will go on رو زمزمه میکردم!هانیه آمد و معذرت خواهی کرد؛گفت که فکر میکرده من ماجرای آن پسره مدرسه را کش داده ام!خیلی راحت دوست شدیم و توی بک گراند دوست شدنمان صدای مدیرمان بود که داشته حتما درباره 13 آبان و باید ها و نباید ها صحبت میکرده!یکهو ناظم من را صدا کرد که  بلند شو!من خیلی سریع بلند شدم و نشستم!و آخر صف با شیوا و هانیه و آیدا و مهسا،کرکر خنده راه انداختیم! دوباره داد زد،خانووم  مگه نمی گم که بلند شو و تو صف بایست!شاید به خاطر وجهه رییس شورا بودن بلند شدم و ایستادم!مدیرمان به خاطر ماجرای افطاری و اینکه نمیدانم کی توی دیوار دست شویی چی نوشته بود و تقصیر افتاده بود گردن سوم ها ،ما 50 نفر را با غضب نگاه می کرد.آوردند یک پرچم مقوایی آمریکا را پهن کردند روی زمین و انتظار داشتند که رد شویم!اول ها و دوم ها بی هیچ  حرفی رد شدند!ما اما شروع کردیم به اعتراض!از روی پرچم پریدیم!اولش با شک نمی خواستیم که رد شویم!گفتند برگردید(البته هنوز نوبت من نبود)،دوباره رد شوید!ما اما رد نشدیم!

گفتیم چرا باید پرچم یک ملت را له کنیم؟کی گفته که ما خوب های عالمیم؟گفتیم ما رد نمی شویم!من آن وسط داشتم شعار طراحی میکردم و به طرز احمقانه ای می خواستم داد بزنم که "آزادی اندیشه بی خاتمی نمی شه!"،و حقیقتا نمی دانم چه ربطی داشت! :دی

مدیرمان گفت که سوم ها نمی خواهد بروند سر کلاس!

45 دقیقه برایمان توی سرمای بعد از باران صحبت کرد که مطمئنم یک کلمه اش هم در من تغییر ایجاد نکرد!

بعد از ظهر که رفتم خانه،خیلی با افتخار گفتم که من پرچم آمریکا را له نکردم!من هم مثل پسر افخمی فکر میکردم که همه چیزهای خوب دنیا،جمع شده در سرزمینی آن سوی اقیانوس آرام!

مامان با خیلی شگفتی ازم پرسید که چرا؟

من هیچ وقت مادرم را نمی فهمیدم!وقتی که پرسید چرا؟! شاید چون که من هیچ وقت مثل مادرم زیر موشک نبودم،پشت جبهه نبودم، انقلاب نکردم،از میله های دانشگاه تهران بالا نرفتم،توی کمیته انضباطی متهم نشدم،سفارت تسخیر نکردم!هیچ وقت قدر این آرامش نسبی را نمی دانم!

نمی فهمیدم رابطه بین این چرایش و آن تلاش برای گرفتن سِبَتیکال کلمبیا را؟


2- از صدقه سر حضور موقت در خیابان فلسطین،امروز صبح یکهو دیدم که یکسری بچه مدرسه ای سرود خوان از زیر پنجره ما  رد می شوند،میخواستم بگویم که به جای این چرت و پرت ها،یار دبستانی من بخوانید

دلم برای طفلکی ها می سوخت!دو ساعت باید در بد وضعی بنشینند

سر کوچه معلم های پرورشی شان خیلی ذوق داشتند که مثلا اینها را آورده اند بیعت با آقا! 

:))


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد