هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

پاییز

با چشم های زرد پاییز

در ایوان خانه

نشسته بود.

ومن به پرندگانی پیر فکر میکردم

که دیگر هیچ کوچی از مرگ،دورشان نخواهد کرد.

به این که تنها چند پله ایم 

در فاصله دو پاگرد

و نبض دستهایم

تیک تاکِ بمبی است

که زمان انفجارش را پنهان کرده اند.

پاییز در ایوان خانه نشسته است

و من

به دست های خاک فکر میکنم 

که حتی اگر تمام جنازه ها را بپوشاند

موهای تو چون گندم زاری 

از لای انگشت هایش 

بیرون میزند


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد