هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

گاهی به قلب من،سر می کشی هنوز!

باور کن،از آن طلوع صبحی که بدون تو شد،هیچ وقت توی این دو سه ماه به اندازه این یک هفته نبود!از آن شب پشت پارکینگ که انگار تمام آدرنالین های وجودم حمله ور شدند طرف قلبم و تو آمدی توی ذهنم تا دیشب که دوباره تو بودی!

نمیدانم چرا تا صحبت یکی دیگر می شود،پسر یکی از این مسئولین یا نزدیکان و آشنایان،من دلم هری میرزد پایین!می دانم که بابا و مامان هیچ وقت توی نظرات من دخالت نمی کنند( و دستشان هم درد نکنه،همیشه پیچانده اند خواستگار جماعت را)؛اما همیشه میترسم،میترسم از خوابی که دیده ام!میترسم از وقتی که همه حس می کنند من خوشبخت ترینِ عالمم که دارم با این پسره ازدواج می کنم!اما آن پسره تو نیستی! من زنگ میزنم به تو!به تو  میگویم من تمام این مدت دوستت داشته ام،تو هم داری آیا؟؟!به تو میگویم به من بگو ازدواج نکنم،من ازدواج نمی کنم! تو ساکتی!تو صمٌ بکم ای!! می گویم چرا حرفی نمیزنی!! گریه می کنم و از سرنوشت محتوم ام میترسم!از سرنوشت بدون تو!من با تور عروسی روی سرم جیغ میزنم!زنگ میزنم مامان،بابا،میگویم من نمیخواهم ازدواج کنم!می گویم دوستش ندارم!میگویم معذرت خواهی کنید ازشان!من نمی توانم!

حتی اگر تو هیچ وقت هم هیچی نگویی!من نمی توانم!توی این یک هفته بهم ثابت شد!

دیشب توی فال حافظ،اسم تو بود!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد