هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

بوی قهوه لای دنده

شب ها،مخصوصا اگر که بارانی باشد و توی ترافیک امیرآباد گیر کرده باشم(مانند یک آهو)،خودم را برای یک حبس حیاتی آماده می کنم؛حبس بوی قهوه مارینا!بوی ترک،فرانسه تازه پودر شده،کاپوچینوی تازه عمل آمده و گاها ساندویچ هایدا!:))

تا میرسم به مارینا ، سریع شیشه ماشین را پایین میکشم،بو ها را سریع می آورم تو،شیشه را بالا می دهم!بوها را جا میدهم مابین دنده و فرمان و داشبورد؛مابین شیشه عقب و جلو!بو ها تا وقتی من بپیچم توی یکم و از یکم توی صالحی و صالحی توی دوم،بو ها هنوز  هستند!

فردا یا پس فردا که بروم سوار ماشین شوم،ته مانده ی فرانسه هنوز مانده است و صدای شانجو و فالش که همیشه می گوید،سفری در راه است و راهی باز شده و میروی بالاتر،بالاتر،بالاتر.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد