هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتاد و هشت سی و یک


در تقویم سیاسی کشور، سال ورود من به دانشگاه، سال کنکور، سال سرنوشت، عجیب ترین و پرحادثه ترین سال بعداز انقلاب است. در تقویم دانشجویی، پایانی است بر یک رویا. پایانی است بر یک جنبش! هشتادوهشتی، آخرین نسل بازمانده از دانشجویانی بود که روسا از آنها می­ترسیدند. هشتادوهشتی، آخرین بازمانده نسل طلایی عصیان بود! آخرین بازمانده­ای که به چشم تمام افسانه­هایی را که سال­های بعد بعنوان شنیده تعریف می­کنند دیده ! هشتادوهشتی ، مثل پیرزنی است که خیلی اتفاقی به آشویتس فرستاده نشده، و تمام دنیا گوشند تا داستانش را مو به مو بشنوند. اما اصل داستان، دست آنهایی است که رفته اند توی کوره؛ پیرزن، تنها راوی است؛ پیرزن، تنها شاهد است؛ پیرزن قصر در رفته است از دست روزگار بداندیش و حالا تلافی اجدادش را بر سر روزگار در می­آورد. پیرزن آخرین عصیانگر زمانه خودش است. عصیان تغییر معنا داده، حتی می­خواهند از لغت نامه ها هم کلمه اش را بردارند. جامعه را چه به عصیان!؟ دانشجو را چه به عصیان؟ دانشجو را چه به جویندگی؟ حفظ کنید! بیشتر حفظ کنید....بفهمید!کمتر بفهمید!

سی یک، یک دانشکده است وسط دانشگاه که هیچ در بهینه­ای وجود ندارد که نزدیکتر باشد به دانشکده! سی و یک قلب دانشگاه است! وسطِ وسط! سی و یک آخرین دانشکده آجر بهمنی است! آخرین دانشکده­ای که گویا در دیدرس سرداران سازندگی دانشگاه قرار نگرقته! تنها دانشکده­ای که هیچ برنامه ای برای نوسازی اش وجود ندارد! جایی که با همه ناراحتی ها و خوشی ها و خنده ها و اعصاب خوردی ها و  پروژه های پوروطن اش، با همه آن 14 تا دانشکده دیگر یک تفاوت اساسی دارد! من را دارد :دی