هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

بسیار سفر باید

هفته پیش همین موقع ها درگیر کلی خنده بودم، با بچه هایی که نمی شد هیچ وقت به نظرم بخندن! با بچه هایی که به نظرم همیشه داشتن درس میخوندن! با بچه هایی که حالا با یه دید دیگه بهشون نگاه می کنم! با بچه هایی که نشون دادن چقدر میشه خوش سفر بود! با فروغ سجاد و سجاد و محمدرضا و رضا و مسعود و فاطمه و شما و نازنین و زینب و سوگند و زهرا

هفته پیش همین موقع ها فکر میکردیم از روی فنس بپریم یا از زیرش رد شیم؟

هفته پیش همین موقع ها به شوخی شون میخندیدم که داشتن میگفتن پس کویر کو؟

هفته پیش همین موقع ها ، راضی بودم که با اینا پانتومیم بازی می کنم و عضوی از مافیا نیستم! خنده همه جنگولک بازی هایی که تو پانتومیم رو درآوردیم رو برای همه زندگی م میخوام!


شاهکارها اسکای مپ من و داشتن، اسطرلاب شیما رو هم داشتن، زینب هم داشتن... بعد میگفتن صورت فلکی ران مرغ!


:)))


و اینکه فهمیدم که سامان رو نباید سامان یا آقای سامان صدا کنم! باید صداش کنم آقای میم!:)


و اینکه تمام تلاشم رو بکار بردم تا خانم مژده رو دوست داشته باشم! فقط چون دوست دختر محمدرضا است! و چون محمد رضا بهترین پسری است که باهاش دوستم به چشم برادری.. حتی الان هم که ذهنیت خودش را با دست های خودش از بین برده :)) خیلی تلاش کردم توی این یک سال که دوستش داشته باشم! اما خانم مژده را با این اخلاق و این طرز دست دادن نمی توانم دوست داشته باشم....نکته عجیب این بود که فروغ و مژده انگاری دوتا نا آشنا بودند!

و واقعا آدم ها را خیلی خوب توی سفر میتوان شناخت! با همین رفتارهای توی سفرش ، تصمیم گرفتم دیگر دوستش نداشته باشم و بگذارم همان ته ته های ذهنم بماند و هیچ تلاشی نکنم برای دوست داشتن اش

پ.ن1:  ایت ایز عه وری آفیشیال ساین! آی گات ایت دوود!

پ.ن2:برای مادر دوستم که روی تخت بیمارستان است دعا کنید