هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

بیاد،نیاد،بیاد،نیاد،بیاد.........نیاد!

دلم میخواد عید بیاد

دلم نمیخواد عید بیاد

مثه این دختر های خوب مهربون دلم میخواد عید بیاد

اما مثه خودم، دلم نمیخواد عید بیاد

عیدهای پر دعوا 

عید های گریه

عیداای اعصاب خووردی

عیدهای ترس از ماهی قرمز توی تنگ

عیدای دعوا سر نخوردن ماهی و سبزی پلوووو(اخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ...بدم میاد واقعا)

عیدای دعوا سر چی پوشیدن جلو مهمونا

عیدای دعوا سر با چی پذیرایی کردن

عیدای دعوا سر کی از خواب بلند شدن...

و هم اکنون با عنایت به خانواده بی بدیل موون....پارادوکس این که کجا باشیم که هم مامانم اونجا باشه،هم بابام!

ای کاش یه اردوی جهادی بود،یه واقعه علمی تو یه نقطه دور افتاده... یه چیزی که 14 روز با کمترین هزینه میرفتی..نه که بخوای 10 میلیون پول سوییت بدی!میرفتی یه جای دور که هیچ آدمی نباشه که بخواد بیاد عید دیدنی و تو ور تو این موقعیت ناجور نافرم نامتوازن قرار بده!