هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

جوانی کجاایی؟

اول: یک جایی، یک زمانی، یک حرفی را شنیده بودم  درباره دانشمندانی که بی خدا هستند! ممکن است یکی نذری عاشورا هم بدهد ها...اما کشف اش موجب آزار بشر باشد!

میگفت اینها جهنمشان فرق میکند!

میگفت خدا به اینها همه ابزار آزمایش را می دهد...همه امکانات را میدهد!اما به نتیجه نمیرسند! روی دور باطل می مانند! و جهنمشان جواب هایی است که پیدا نمی کنند


من الان وسط وسط آن جهنم هستم! فرقش توی این دنیاست! هیچ چیز را کامل تمام نمی کنم! هیچ جوابی کامل نیست!



دوم: احمدآقا کاردان چرا اینقدر احساسی برخورد میکند! سی سال کارکردن توی این دانشگاه و شرایط آموزشی باید آدم را دیگر پوست کلفت کرده باشد!

نه که پوست کلفت نباشد ها! که اتفاقا پوست از دانشجویانش میکند! نه!

احساسی برخورد کردن و سر هر رفتار مسخره ای واکنش عصبی نشان داده و سخنرانی کردن اصلا و ابدا خوب نیست! برای قلب ضرر دارد


سوم: می گوید دوست بودیم ما با هم مریم!

می گویم ببخشید من الان سرم خیلی شلوغ است و وقت شنیدن حرف های شما را ندارم!

باید تعریف جدیدی از دوستی ارائه کنم! هرکسی که لبخند زد و سلام و علیک کرد و حالا چند صباحی را با شما پرید و همگروهی شد که الزاما دوست نیست؟هست؟


چهارم: نیلو می گوید یک خروار کار و مشغله ذهنی دارد!

می گویم متنفرم از کارها و مشغله های ذهنی! 

بیا انصراف بدهیم

بیا برویم حسن یوسف پرورش بدهیم!


می گوید جدی؟


می گویم و قارچ و مرغ و درخت انجیر

بیا بریم روستا


می گوید پس این جوانی ای که باید ازش لذت ببریم کجاست؟


پنجم: به مورد اول رجوع کنید

در دور باطل بیفتید!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد