هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

نوشیدن باده به طور پنهانی!

اول: نمی توانم دیگر که به همین سادگی به آدمها اعتماد کنم!قبلنها ساده اعتماد میکردم!الان خودم را میبرم پشت نقاب یک صورتک ساده و مهربان و اعتماد نمی کنم! توی چشمانشان لبخند میزنم ولی دیگر نمیتوانم اعتماد کنم! به چی اعتماد کنم؟به حرفهای فیسبوکی؟به جوکهای وایبری؟به دلنوشته های بلاگری یا وردپرسی یک کس دیگری که از دهنشان خارج میشود؟ به آمار من را که از یک سرچ بدست میآورند؟ به چی اعتماد کنم؟ به کدام بیت یا بایت یا کیلوبایت یا مگابایت یا گیگابایت یا ترابایت حرفهایشان اعتماد کنم؟ به لبخند مصنوعی شان که می زنند توی چشمهایم اعتماد کنم؟ به سلام های گرمشان شاید؟


دوم: جمع کنید بابا این بساطتان را ! وقتی حتی توی تجمع تان دیگر صد نفر هم نمی آید! و یک سری نمی آیند که نکند مجوز تشکل هنوز استبلیش نشده شان باطل شود! 

جمع کنید بساطتان را ، وقتی که سردمدار یک حرکتی که مربوط به امنیت خانمهاست، پسرانی می شوند که با شخص حمله کننده هم جنس اند!

جمع کنید بساطتان را! وقتی که صراف می گوید که مجوزتان غیر قانونی است! و ای کاش بداند که ذات تجمع، غیرقانونی است! و این قانون گریزی تجمع است که پیش میبردش!

سوم: کنسرت قربانی خیلی خوب بود!خیلی!


دوست عزیز! سین میم! چادرت را برداشتی..اکی! خواستی بدون چادر بیایی دانشگاه اکی!خواستی موهایت بیرون باشد! اکی! اما اینجا صنعتی امیرکبیر است! دخترانش مقنعه سر می کنند با هزار بدبختی!چون ذات مهندس بودن از سوسول بازی شال و روسری جداست! آن دست از دوستانت هم که با روسری مآیند حداقل حجابشان کامل است و روسری شان را درست می بندند!

نظرات 1 + ارسال نظر
هدی چهارشنبه 7 آبان 1393 ساعت 21:38 http://dailythoughtsofme.blogfa.com

بابا شد یــــــــــــــــــــــــه ماه که پست نذاشته بودی!
من دیگه داشتم کم کم از این وبلاگ نا امید می شدم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد