هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

رویای شبی در نیمه تابستان

من دوست دارم اسمش را بگذارم ، رویای شبی در نیمه تابستان!حالا شما می توانید اندیشه کنید که چه کلیشه ای و دستمالی!اما چه کار کنم با آن نوازنده سازدهنی یا نمی دانم آکاردئون؟؟هان؟چه کار کنم با کسی که یکهو ساعت 12 شب، یا شاید هم یک ِشب ِ یک شب تابستانی که آخرهای ماه رمضان است(برای همین می گویم نیمه تابستان)،می آید ، در فاصله 15 متری اتاقتان،"سلطان قلب ها" را می زند و شما را می برد مکزیک!می برد در آن شبی که پدرو از ناراحتی نبودن با تیتا( و در عوض بودن با خواهر تیتا :او)، می رود زیر پنجره تیتا،گیتار میزند(و من دوست دارم فکر کنم که اسپانیول است و "ر" را "ررررر" تلفظ می کند :)) ) و گیتا هراسناک(؟؟!!؟؟) می شود!از اینکه نکند مادرش بفهمد!

من دوست دارم فکر کنم آن نوازنده از سر تنهایی دوست داشته تا رویایی را در شبی در نیمه تابستان،فرو کند توی خواب های اهالی  خیابان دوم!خواب هایشان را آهنگین کند و کاری کند توی خواب هایشان والس برقصند!

حالا شما بگویید حرف هایت هالیوودی است و خیالی!!اما باید توی موقعیت اش قرار بگیرید!رویای شبی در نیمه تابستانتان را خودتان باید لمس کنید!از ما گفتن بود!

پ.ن:رویاهایتان را به هیچ بنی بشری هم قرض ندهید!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد