هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

با دُز فرهیختگی بالا

برای بابا چهارده سال طول کشید تا به من هدیه ای به جز سهام و پول بدهد.چهارده سال از آخرین باری که خودش رفته بود و برایم کادو خریده بود گذشته.

چهارده سال از این گذشته که نمی گذاشت هیچ کس برای من و ضحی کادو عروسک بیاورد!و نمیدانم چرا فکر میکرد که یک کودک 6 ساله که عاشق گلهای شیربرنج حیاط خانه است باید با مولانا حال کند!چرا یک کودک هفت ساله باید در طول یک تابستان کل دیوان خواجه حافظ شیراز را از بر کند؟اصلن چرا باید کاری کند که یک بچه حالش از هرچی شاعر است بهم بخورد؟پدر چان به این ها فکر نمیکرد!میخواست ما از همان اول "فرهیخته" بار بیاییم! 

در تمام این سال ها بعد از دعوا مثل حاجی بازاری ها به ما پول میداد و ای کاش میتوانستم بگویم که این کودکان فرهیخته، با پول بعد از دعوا خر نمی شوند.

بابا بعد از چهارده سال اولین دیکته ام را که برای روز معلم نوشته بودم قاب کرد و آورد کادو بهم داد و از صد تا پول و سهام صد تا شرکت کوفتی بهتر و بهتر و بهتر بود!

تاریخ دیکته ام برای 12/2/77 است!شانزده سال پیش،همچین روزی

نظرات 2 + ارسال نظر
--- یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 ساعت 17:22

چقدر این نوشته عالی بود!!!

مانیا جمعه 12 اردیبهشت 1393 ساعت 10:30 http://3-2-1.blogsky.com

سلام
وبت عالیه گلم
به ما هم سربزن
http://3-2-1.blosky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد