هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

شیرفهم شدی؟

به نظر من آدم وقتی میخواد یه حرفی رو بزنه باس کامل بزنه!

 اصن چه معنی میده که نصفه و نیمه آدم یه حرفی رو بزنه؟ مثلا میخواد چی رو بگه! بگه من تودارم(که من میدونم چقد برونگرایی)؟ منم سیاس ام!؟ من باهوش ام؟

تقریبا سه سال پیش درمورد خود خود شما تو دفترچه خاطراتم نوشته بودم که آخه چرا نمیخوای یه جوری باشی که بگی خرخونی؟ عزیزم تو خرخونی خب! نه که باهوش نباشی ها... نه باهوش هم هستی! ولی خرخونی! اونقد باهوش هستی که میدونی باید خر بزنی! نوشتم چرا بدت میاد از اینکه بقیه نمرتو بفهمن؟ حتما باید بعد امتحانت دروغ بگی؟ یا میخوای بگی 18.9 برای تو نمره پایینی یه؟ مثلا حقت بیشتر از این حرفاس!

عزیزم حق رو استاد تعیین میکنه تو امتحان و پروژه! هر وقت استاد شدی اونوقت ببینیم خودت چه گلی میزنی به سر دانشجوها!

حقیقت اینجاست که تو بحث لیدر شیپ شما خیلی مستر اسلیوی کار میکنی! بابا یارو تو تیم خودمون عه! اون داره کار رو ردیف میکنه! یجورایی رییس عه! ولی اگه از مشکلات ما خبر نداشته باشه، چه شکلی میخواد قضیه رو هندل کنه؟

فلان حرف و بهش نزنیم و فلان کار رو نکنیم که چی؟ ببین اون شرکت شرکت خودمون میشه! چرا فک میکنی اسلیو اشی؟ که فلان چیز رو بهش نگی؟

به نظر من تو بحث مهندسی نرم افزار، مهم ترین چیز اینه که بعد اینکه دیفاین کردی پروژه رو ،اینه که با طرف سر قیمتش بحث کنی... تو راه خدا که نمیخواد کمک کنه که حالا نپرسیم قیمتش چنده؟ به نظر من نپرسیدن و تو این موارد به رو نیاوردن اصن تو بحث مهندسی نرم افزار نمی گنجه، تازشم که خیلی مهمه که بدونیم چقد میخواد کار کنه، چون کارش با مبلغش مشخص میشه!

یه سری مسائل فیلان و بیسار دیگه ای هم هست که حال ندارم بگم! شما خودت یادت نمیاد! یه حرفی به ما میزنی! برمیداری یه چیز دیگه به یه کس دیگه میگی! منم هیچی نمیگم!

ولی هر حرفی میخوای بزنی کامل بزن! ناقص که بزنی سوئ تفاهم پیش میاد! ناقص که بزنی دلخوری پیش میاد! ناقص که بزنی یهو فوران میکنی رو به بیرون! حالا یکی بیاد و قضیه رو جمع کنه

"

هواپیما داره سقوط میکنه

الین: جری من همیشه میخواستم یه چیزی رو بهت بگم!

جری منم همیشه میخواستم یه چیزی رو بهت بگم! ولی تو اول بگو

کلی اصرار میکنن

البن: آی لاو ی....

هواپیما بر میگرده به حالت عادی


آخر اپیزود جری و الین تو دادگاه، منتظر حکم هیئت منصفه

جری: تو هواپیما چی میخواستی بهم بگی؟

الین: آی لاو "یو"نایتد ایرلاینز!


خنده حضار

"


پریا ها، ذاتا بدجنس اند؟

دنیا خیلی کوچکتر از این حرفهاست. ترم پیش فرانسه یک دختری بود که خیلی خوب حرف نمیزد فرانسه را، چون کلی کار داشت که نمیرسید فرانسه بخواند و من اصلا دوست نداشتم که همگروهی اش شوم مخصوصا توی این امتحان ارال!
از یک چیز دیگرش هم که خوشم نمی آمد این بود که اخلاق و رفتار و قیافه و صدایش کپی مامان بود، پوست اش سفید تر از من بود، چشمانش روشنتر از من بود و صدایش خیلی گرمتر بود و خیلی دوست داشت تا همه لغات فرانسه را معنی انگلیسی شان را بگوید! مثل مامان که به شیمی آلی می گوید ارگانیک کمیسترری(و ر را یک جور خاصی می گوید)
به هر حال دماغ من را نداشت
هر وقت هم یک چیزی را اشتباه می گفت اما من سرم را پایین می انداختم! اصلا نمی شد یکی را مسخره کنم! اصلن معلم نباید جوی را توی کلاس بوجود بیاورد که یکی مسخره شود!
حس الانم را وقتی 7 8 ساله بودم توی سیمین داشتم! وقتی جز من و ضحی و یاسی، بقیه 11 12 ساله بودند! آنموقع ها من چه میدانستم که اصلا زمان گذشته افعال در فارسی چیست؟ انگلیسی یادگرفتنش سخت تر بود از بعضی لحاظ! از بعضی لحاظ آسانتر!
اما حس بدش، حس تمام آن لحظه هایی است که مردم میخندند به تو و نمیخواهند که همگروهی شوند.
دیروز حس کردم من شده ام  همان دختری که ترم پیش ازش گریزان بودم! من نمیخندیدم، اما یکی وقتی دیروز فهمید با من همگروه است گفت هلی کرپ!
و این دختره اسمش پریا ست(چرا همه ی پریا های عالم یکجوری بدجنس اند) وبه هم اشتباه های بچه ها می خندد!
و بعله! من ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم!
اینکه فرانسه نمیخوانم را با این توجیه می کنم که تافل میخوانم، اما خودم بهتر می دانم که گول زنک است!
از معلم ام خوشم نمی آید!
"همه ی ما
فقط حسرت بی پایان یک اتفاق ساده ایم
که جهان را بی جهت،یک جور عجیبی
جدی گرفته ایم"

دنیا خانه من است

اینو برای آیسک نوشتم! از فردا کارای تبلیغاتیمون شروع میشن! گفتم یه تیکه هاییی اش برای وبلاگ مناسبه! بعد تصمیم گرفتم همه اش رو بذارم!

یسسسس!

"یه جایی میرسه که باید بزنیم تو جاده خاکی! یه جایی که باید خلاف جهت که نه، ولی یخورده خلاف حرکت کنیم تا بعدا بتونیم خودمون جریان ساز باشیم! یه جایی میرسه که باید روزمرگی دانشی مون رو ببوسیم بذاریم کنار! دنیا دیگه بر مبنای دانش­های جدا از هم اداره نمیشه! دیگه یکی فقط فقط فقط مهندس کامپیوترصرف نیست، باید ببینه آدما چجوری رفتار میکنن، باید آدما رو بشناسه، نه آدمای محله ش رو فقط، نه آدمای شهرش رو فقط، نه آدمای کشورش رو فقط! آدمای دنیاشو! باید دید داشته باشیم به جامعه، به دنیا، به فرهنگ، به محیط زیست....

یه روزی بود تو انشااهمون می­نوشتیم "... و می­خواهم عضو مفیدی برای جامعه باشم"؛ یه روزی باید شروع کنیم عضو مفیدی باشیم و برای بهتر شدنش تلاش کنیم! باید دنیا رو ببینیم و برای بهتر شدنش تلاش کنیم! از کارای کوچیک هم شروع می کنیم! هیچ کسی استیو جابز دنیا نیومده از مادر! کارهای کوچیک هرکدوم از ما میتونه نتایج بزرگی داشته باشه! تجربه هایی که بدست میاریم میتونه زمینه ساز موفقیت های بزرگمون بشه!

ما اینجا تو آیسک، کمک میکنیم تا شما بتونید این تجربه های جدید رو بدست بیارید، تا بتونیم دنیای قشنگ تری داشته باشیم! آیسک یه سازمان غیرانتفاعی بین المللی است که تو 140 تا از کشورهای دنیا شعبه داره! آیسک به جوانها کمک میکنه تا بتونن تجربه­های جدیدی را از سرتاسر دنیا جمع کنن(میریم کارآموزی بین المللی J) تا بتونن سریعتر وارد چرخه تاثیرگذاری تو جامعه شون بشوند. دنیای ما ، جامعه ما است و جامعه ما دنیای ما! ما همه شهروند یک جهانیم! توی یه دنیا زندگی می کنیم! پس همه باید برای بهتر شدنش تلاش کنیم! آیسک به ما کمک میکنه تا ما بتونیم به این هدفمون برسیم! کارآموزی هایی هم که میریم، کارآموزی مرتبط با رشته مون نیست الزما! زمینه هاش فرهنگ و محیط زیست و اجتماع و کاآفرینی و.. ها هستند! مدت تقریبی اش هم 4 تا 6 هفته است و شما باید برای پروژه های مختلف تو جاهای مختلف اپلای کنید اینم که انگلیسی بدونید خیلی مهمه مسلما!"

 

گوگولی وار دلالی کنیم!

نگویید که خب که چی؟قول!قول!قول!


اول: سه چهارسالی می شود که نماز میخوانم! نه از این ها هم حتی که یک نماز قضا ندارند ها! از این ها که صبح و شب را می خوانند و ظهر را فاکتورگیری میکنند گاهی هم صبح را نمی خوانند! چند وقتی است که علاوه بر نماز خواندن، نماز اول وقت خواندن را هم امتحان می کنم!خیلی خیلی احساس خوبی دارد! توی استرس این دیگر نیستم که وای!حالا نخوانده ام و قضا شد و این حرفها!

من  فکر میکردم مغرب اعشاء مهم تر است پیش خدا! چون آخر شب است ..ضحی فکر میکرد صبح مهم تر است چون اول صبحی باید به خدا سلام کرد!

یک جایی توی تلویزیون یک حدیثی گفت از امام صادق که ظهر اهمیت بیشتری دارد! که وسط کار روزانه یاد خدا باشی!

"در هر نفسی دو نعمت است و بر هر نعمتی شکری واجب"_سعدی علیه الرحمه!


دوم: فکر نکن که من نمیدانم تو یک جورهایی گوگولی وار چقدر امیر را دوست داشتی! چقدر بعدش کوشیار را! ولی من و تو یک خاصیت خاصی داریم! آن هم اینکه توانایی تور کردن پسرها را نداریم! سیاست اش را نداریم شاید! یا اینکه اینقدر خودمان را رله نشان داده ایم که طرف می گوید من که همینجوری باهاش دوستم!


مثلا همین خانم میم دارد خودش را به در و دیوار می کوبد تا جناب میم را تور کند! من و تو حتی آن را هم در شان خودمان نمیدانیم!


سوم: دلاللی یک مفهوم خاصی دارد! دلال کسی است که بن کتاب را میخرد 3000! 30000 میفروشدش! بدون اینکه کاری کند!

بعد آنوخت اگر ما بیایم برای یک منظور خاصی از یک شرکت خاصی دستگاه خاصی را وارد کنیم و برای یک جای خاصی و به منظور خاصی، دستگاه را نصب کنیم و پشتیبانی...این هم دلالی است!؟؟

خب این شکلی که هرکس باید برای خودش پس کامپیوتر اختراع کنه، تلویزیون بسازه، گوشی اسمبل کنه دادا!

من دیگه حرفی ندارم!



جوانی کجاایی؟

اول: یک جایی، یک زمانی، یک حرفی را شنیده بودم  درباره دانشمندانی که بی خدا هستند! ممکن است یکی نذری عاشورا هم بدهد ها...اما کشف اش موجب آزار بشر باشد!

میگفت اینها جهنمشان فرق میکند!

میگفت خدا به اینها همه ابزار آزمایش را می دهد...همه امکانات را میدهد!اما به نتیجه نمیرسند! روی دور باطل می مانند! و جهنمشان جواب هایی است که پیدا نمی کنند


من الان وسط وسط آن جهنم هستم! فرقش توی این دنیاست! هیچ چیز را کامل تمام نمی کنم! هیچ جوابی کامل نیست!



دوم: احمدآقا کاردان چرا اینقدر احساسی برخورد میکند! سی سال کارکردن توی این دانشگاه و شرایط آموزشی باید آدم را دیگر پوست کلفت کرده باشد!

نه که پوست کلفت نباشد ها! که اتفاقا پوست از دانشجویانش میکند! نه!

احساسی برخورد کردن و سر هر رفتار مسخره ای واکنش عصبی نشان داده و سخنرانی کردن اصلا و ابدا خوب نیست! برای قلب ضرر دارد


سوم: می گوید دوست بودیم ما با هم مریم!

می گویم ببخشید من الان سرم خیلی شلوغ است و وقت شنیدن حرف های شما را ندارم!

باید تعریف جدیدی از دوستی ارائه کنم! هرکسی که لبخند زد و سلام و علیک کرد و حالا چند صباحی را با شما پرید و همگروهی شد که الزاما دوست نیست؟هست؟


چهارم: نیلو می گوید یک خروار کار و مشغله ذهنی دارد!

می گویم متنفرم از کارها و مشغله های ذهنی! 

بیا انصراف بدهیم

بیا برویم حسن یوسف پرورش بدهیم!


می گوید جدی؟


می گویم و قارچ و مرغ و درخت انجیر

بیا بریم روستا


می گوید پس این جوانی ای که باید ازش لذت ببریم کجاست؟


پنجم: به مورد اول رجوع کنید

در دور باطل بیفتید!