هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

فنجانت خالی نخواهد ماند...

تو ذهنم داستان تلخی قهوه از این جا شروع میشه که قهوه از اولش تلخ نبود! ریخته بود تو زمین خدا و مردم هم استافاده میکردن! شما فرض بگیر شبیه همون کمون اولیه مارکس!

بعد یکی ( دوباره همون ارباب مارکس) میاد بهره وری از قهوه رو راه می اندازه و مزرعه ها رو به نام خودش میزنه! آدم زرنگیه چون قبل اون هیچکس نیومده ادعای زمینها رو بکنه! برای مثال هیچ کس نرفت بگه آتیش برای منه و حق انحصاری آتش و یکجا برای خودش بکنه که این نشان از این داره که مردم جقدر رفتارشون بدوی بوده! واقعا که :دی

نکته  اینجاست که انقلاب کشاورزی اتفاق میفته! داستان همچنان با سناریو مارکس پیش میره

دو هزار سال بعد انقلاب کشاورزی، وات ماشین بخار و ابداع میکنه و ابزار سفر اروپایی ها به جاهای دیگ رو فراهم میاره!

کلمبوس میره آمریکا! بلژیکی و انگلیسی ها میرن آفریقا!

از اینجا میشه که دقیقا تلخی قهوه اتفاق میفته! استعمار به عکس نمود پیدا میکنه و گریه و ناراحتی مردم آفریقا میشه تلخی قهوه!

در همین اثناست که انقلاب صنعتی میشه!

اروپایی ها نمی تونن تلخی قهوه رو تحمل کنن و توش شکر میریزن! براش کافه کرم درست میکنن تا شاید خوشمزه تر شه! ولی مگه میشه ناراحتی یه ملت که تو تلخی یه دونه قهوه جمع شده رو با شیرینی شکر و کافه کرم از بین برد؟

قهوه رو تلخ می خورم( ما چرا نمیگیم مینوشم؟ نه واقعا چرا؟ ) بی شکر، بی کافه کرم، بی شیر!



می بخشم اما فراموش نمی کنم! -1

حالا حرفی که از چند جهت بهم رسیده ، یعنی ایکس رفته پشت سر ما غیبت کرده، بعد ایگرگ رفته به زد گفته، زد با زنش مشورت شاید کرده باشه و معلم نیست چند درصد اون حرفو رو با ما انتقال داده باشه رو نمیتونم قبول کنم! ولی نمیتونم هم نادیده بگیرم که این احتمالش هست که این حرف جلو خاله زنک ترین مردم دنیا زده شده باشه! که آبرویی یه که دیگ رفته!

داشتم بابام رو سرچ میکردم، دیدم یه سایتی نوشته تهمت های فراوانی بهش زده شد و نتونست خواسته های موکلانش رو برآورده کنه... بعد من واقعا تعجب کردم کدوم یک از وکلای ملت تو بازه 59 تا 63 تونستن خواسته های موکلانشون رو برآورده کنن؟ تازه اونم واسه استانی که اونموقع همش داعیه جدا شدن داشته و زمان جنک هم بوده...یعنی الان موکلان مردم اونجا تونستن توقعات مردم رو برآورده کنن؟ یعنی الان تو سیستان بلوچستان گل و بلبل و به ما سیاه نمایی اش رو میگن؟



همه این ها باعث نمیشه که نبخشم، اما فراموششون نمیکنم! 

حس میکنم باید دزد باشی تا مردم پشت سرت چیزی نگن

رویاها

همیشه رویاهای آدم، اون بخشی اند که میشه بهشون پناه برد! 

بخشی که دست هیچ کسی بهشون نمیرسه، کسی نیست تا بر علیه شون توطئه کنه، کسی نیست بیاد نقشه های توشون رو بهم بریزه بعدش تو چشمات نگاه کنه! 

دیکتاتوری نیست، انتخاباتی هم نیست! همه آدم های توی رویاها در کشوری با حداکثر امکانات و با حداقل خواسته ها زندگی میکنن! خیلی مهم نیست بقیه چی میکن! تو رویا ها بقیه میتونن یه سری آدم باشن بی دهن! بی چشم! بی گوش! تو رویاها بقیه نقشی که من میگم رو بازی میکنن! دختر کبریت فروشی نیست، الیور تویستی نیست، ریچارد دومی یا لویی چهاردهمی هم نیست!

و مجانی یه، عین هوا! 

برای من رویاهام و خوابهام عین همند! به طرز عجیبی ملکه دژ رویاهام هستم! هر شب اون خوابی که دوست داشته باشم رو میبینم! تو خوابم اونی که دوست دارم حرف میزنه، یا اتفاقی اگه قراره بیفته با موافقت قلبی خودم میفته! مثلا خودم با اومدن سیل تو خوابم موافقت میکنم! چون فیلم رویای اون شبم یه سیل میخواد و بی سیل میشه یه خواب بیخود!

من به طرز عجیبی تو رویاهام هوشیارم! میدونم اگه الان بپرم هیچیم نمیشه، یا اگه داد بزنم، هیشکی نمیتونه بهم هیچی بگه! میدونم اگه میتونم راحت احساساتمو بیان کنم و تو واقعیت کتمانش کنم!

هوشیاری تو رویاها، باعث خستگی بیش از حد تو زندگی میشه! مگه چقد قراره هوشیار باشیم؟ به نظرم  عمر آدم ها به میزان هوشیاری شون بستگی داره! فک کنم نصف بقیه می زییَم!

اینکه...

حقیقتش راضی ام! از چند تا چیز:

1- اینکه باید برگردم ببینم چند سال پیش بود و اصن به تاریخش فکر نمی کنم

2- اینکه همون چند سال پیش بند یک، نیومدم چیزی بگم و اوضاع الان اینه

3- اینکه با کسی هم نیستم که بخواد جولو حرف زدنمون رو بگیره

4- اینکه از حرف زدن باهات لذت میبرم! عین دو تا آدم متمدن حرف میزنیم

5-اینکه احساسی بهت ندارم و  در حال حاضر قضیه when harry met sally  قرار نیست اتفاق بیفته

6- اینکه با هم نیستیم باعث شده خیلی شاکر خدا باشم، تصویرت تو ذهنم دیگ خیلی مخدوش عه

7- اینکه با کسی هستی که میدونم حتی عرضه  ، تربیت و یا شاید علاقه این رو نداره که بهم سلام کنه 

8- اینکه با وجود طرف بالا، هنوز وقتی می بینمت، وقتی میبینیم ، هردومون میخندیم! 

تنها چیزی که منو تو رضایت حالت بالا نا امیدم میکنه اون خوابیه که دیدم! قبل از اینکه تو رو ببینم!

پ.ن: از تغییرات بلاگ اسکای از همین تریبون مچکریم :)

#دست_بسته

غواصان
(برای غواصانِ غیوری که دست بسته زنده به گور شدند)
نه سودای مروارید به سرمان بود
نه صیدِ پریانِ دریایی
که می گفتند
بوسه هاشان
انسان را
عمرِ جاودانی می دهد.
آماده ی مُردن
در دلِ دریاها بودیم
بر صخره های فرش شده
با مرجان و صدف
و شالی از رنگین کمانِ ماهی ها
دور گردن هامان.

گرهِ این مشت های استخوان شده
شهادتِ شهامتمانند
وقتی شانه به شانه ی هم
در گودالی بودیم
و زمینِ زیرِ پامان
از نزدیک شدن لودرها می لرزید.
ما را نمی شود
در این تابوت های کوچکٍ چوبی
جا داد.
ما موج های زنده ی اَروندیم
که با هیچ قطعنامه ای
آرام نمی گیریم
«یغما گلرویی»