هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

هشتادو هشت سی و یک

یک روایتِ غیِرخطی از زندگی یک مهندس کامپیوتر

انتقال

دارم یادداشت هام رو از ائن وبلاگ انتقال می دهم وکپی پیست می کنم!

خوب..نمی تونم بذارم همینشکلی رو هوا بمونن!

ولی با کامنتا و اینا کار دیگه ای نمی تونم بکنم

خواستم در جریان باشید

سین میم نون

با سین همکلاسی بودم.با میم همدوره ای با نون هیچی!دوست صرفا!که هر دفعه دیدمش می خواستم بگم بابا با مرام بورژوا،یه خورده رعایت حال بقیه رم بکن!

میم پارسال بهم گفت که اگه رفیق فابمی،توروخدا با نون دوست نشو!من برداشتم به میم گفتم حالا چون رفیق فابمی که نمی شه به من بگی با کی دوس شم یا نشم؟؟؟

همیشه فکر میکردم سین از همه بیشتر بین این سه تا خودشو میگیره!نون از همه خنده رو تره و با همه جور آدم میچرخه!میم هم از همه رفیییق تره!فقط ناراحتی ام از خانواده میم بود و از خودش یه خورده که حالا چون هیئت علمیه کله گنده اس تونسته ده تا دانشگاه عوض کنه(منم خودم هیئت علمیم ولی یه دانشگاه عوض کردم.اونم همون بعد انتخاب رشته تو سنجش)!!! و اینکه من مامان باباش رو نمی فهمم که با این وضع چه شکلی بهش یه ماشین اتومات دادن؟؟؟؟ :گیجی

ده بار به نووون گفتم که وسط میدون انقلاب با ماشین نیا!بابا ماشینتو بذار تجریش و بیا! هاء دیروز بهم گفت خووبه منم مثه نون بیام و داد بزنم پولدارم؟؟که بعدا یه سری بیان و به خاطر پول با من دوست شن؟گفت خوبه منم برم مثه نوون که گویا پشت سرم بد حرف زده،پشت سر مردم حرف بزنم؟خوبه  هر حرفی از دهنم بیرون میاد رو بگم؟هاء دلش پره!هاء خیلی بچه خوبیه!هاء ناراحته!یه بار خیلی دلم واسش سوخت!هاءرو که میبینم یاد دبستانم میفتم!یاد بچه هایی که چقدر منو اذیت میکردن!مثلا میگفتن ما غذامون رو با قاشق نقره می خوریم!.....خب بخورین!نوش جان!به من چه؟!اصن برو کنسرت انریکه دبی!اصن نوروز رو برید آمریکا!خوش بگذره!

الان به نظرم سین از همشون آدم تر و معمولی تره!حتی اگه ضاد ازش خوشش نیاد!

اضافات1:همیشه خواستم بگم که این دانشگاه پاش خون رفته!پاش زندانی رفته!توروخدا درست رفتار کنید!اما مگه دانشگاه اشل عه کوچکی از جامعه ما نیست؟ینی جامعه ما هم همینطوریه!؟؟؟من فقط یه چیزیو نمی فهمم!یکی که خودشم راست سنتی  است و مامان باباش هم...چه شکلی ممکنه تا این حد اکی باشه!

اضافات2:یه بار میم می گفت مامان نوون اومده گفته "تو چرا چادری نیستی؟واست پرونده میسازن".میم هم نه برداشته نه گذاشته گفته" خب حداقل چادری نیستم که با چادر خودم رو اینقدر اکی نشون نمی دم!"

اضافات3:ایکاش مردم دلشان مثل دانه های انار پیدا بود.....

علی ای حال دلم برای هاءمیسوزد

اضافات4:داره گریم میگیره!بیچاره مگه چی کار کرده که این شکلی پشت سرش حرف میزنین؟!به خدا خوردن گوشت برادر مرده تان عه!

خواستم مثلا زرنگ بازی کنم

این ترم دوتا درس با دکتر هاشمی دارم.استراتژیک و تجارت(ارشد).واسه تجارت ارشد مجبوری یه کاری کردم واسه سمینارش

گفتم واسه اختیاری استراتژیک هم همون رو بدم و مثلا زرنگ بازی در بیارم و کارم رو کمتر کنم

حالا دستم و خونده و مقاله رو قبول نکرده و 4 ساعت تا تحویل بیشتر وقت ندارم و نیومده دانشگاه ههنوز وووووو

نمره استراتژیکم رو هواست

:(((

اضافات1:تا ماه شب افروزم پشت این پرده ها نهان است....

اضافات2:بنده واقعا جنبه اینترنت رو ندارم...اونم از نوع پرسرعتش...همون غار برام مناسب تره:دی


بزرگ شده ام...

بزرگ شده ام دیگر

 و می توانم از پسِ اشک هایم بر بیایم 

وقتی گربه ای زیر ماشین می رود،

 وقتی خبر مرگِ دوستی می آید،

 وقتی به خاطراتِ کودکی می اندیشم... 

می توانم کنترل کنم 

حواس پنج گانه ام را 

و هنگامی که به کسی دروغ می گویم 

می توانم نگذارم صدایم بلرزد، یا گلویم بگیرد... 

بزرگ شده ام و دیگر به وقت خواندن شعر تپق نمی زنم 

و قطره های عرق پیشانی ام را نمی پوشانند... 

دیگر هر حرفی را باور نمی کنم، 

از هر چیزی برای خود بتی نمی سازم

 و آن قدر قوی شده ام که چشم در چشم مفتش بگویم تعهدی را امضا نمی کنم... 

بزرگ شده ام اما شنیدن نامت کافی ست

 برای این که 

به همان پسرکِ خجالتی بدل شوم 

که دلِ دادن گل سرخی را به تو نداشت 

و

 صدایش هنگام سخن گفتن از پشت تلفن

 چنان می لرزید 

که تو را به خنده می انداخت. 

بزرگ شده ام و مطمئن قدم برمی دارم 

در زنده گی

 اما وقتی پای تو در میان باشد

 پشت پا می خورم از خودم 

و بر سنگفرش خیابان می غلتم...

یغما گلرویی با قرائت و نوشتار من از شعر

خب همینه که دوست نمی شید با هم دیگه!

 ناراحتم ینی فکرم درگیره!به خاطر احمقانه ترین چیزی که در چند وقت اخیر خواهید شنید!

در مورد حراست دانشگاه،عذاب وجدان!!!!!!!!!!!گرفتم!

الان که دارم می نویسم تو مرکزی نشستم و ضحی رو هم آوردم!ماجرا از این شروع میشه که ضحی رو امروز صبح برداشتم آوردم دانشگاه!آقاهه حراست مرکزی کارت خواست!ضحی هم نداشت!کلی زور زدم تا بیاد!

واای واای واای!

بعد این که ضحی خانوم تشیف آوردن تو به من گفتن این چه طرز رفتار بود؟همینه حراستتون باهاتون بده!اصن همینه که بچه ها تون جنبه ندارن!

همیشه وقتی درباره چیز هایی که ذهنم و مشغول کردن می نویسم،آرام تر میشم!

حالا اصن که چی؟گذشته! :) :دی